آرتین آرتین ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

آرتین کوچولو

ممنون از همه تاحالا شدیم 12 هم

سلااااااااااااااام به همه دوستای مهربونم خاااااااااااااله ها عمو هاااااااااااااااا مرسی از اینکه به نفس مامی جون رای دادین آرتین فسقلی تا حالا شده 12 هم بچه ها تنهامون نزارید تا جزو نفرات اول چیزی نمونده یه دنیا سپاس از همه ...
29 تير 1392

من یه فرشته دارم تو خونم

  عزیزه دل مامان مامان بزرگ روز سه شنبه رفت شمال هنوز نیومده رفت اخه دایی نیما میخواد داماد شه و خاله هنگامه هم از اون ور رفت شمال تا برن براش خواستگاری ولی دل من خون شد بخدا تازه داشتم کیف میکردم که مامانی کنارمه اما خب چکار میشه کرد دایی نیما هم هزارتا ارزو داره دیگهه مادرجون و پدر جون خیلی ازم خواستن که ما هم همراشون بریم ولی نمیشد اول از اینکه اگه میخواستیم با ماشین دایی نیما بریم ٣روز تو راه بودیمو سشما هم گرما زده میشدی هم اینکه خیلی از ماشین بدت میاد تا میریم تو ماشین زود جیغ و داد راه میندازی از طرفی بابا فرهاد هم نمیتونست بیاد و مامان جونت تصمیم گرفته دیگه تنهایی جایی نداره هرجا بخوایم بریم ٣تایی باهم میریم مادر جون روز...
21 تير 1392

رتبه 41

خاله های مهربون آرتین بوووووووووووس برای همتون توی سه روز ثبت نامی که کردیم توی مسابقه بلطف شما دوستای گلم آرتین رتبه ٤١رو داره مرسی دوستام بازم همراهمون باشین و به دوستاتون بگید به ما رای بدن   ...
18 تير 1392

تولد 6ماهگیت مبارک

گل مامان امروز ٦ماهه شدی ٦ماهگیت مبارک عسلم هروز بزرگتر و شیرینتر از روز قبل میشی  و صدالبته خیلی خیلی فضووووووووووووول شدی عاشق کتاب خوندنی هروقت ببینی دستم کتاب یا مجله است با جیغ و داد ازم میخوای بگیریش مخصوصا مجله شهرزاد چونکه رنگی رنگیه و عکس نی نی زیاد داره خیلی دوست داریش همش میخوای اول نگاش کنی بعد هم یکم بخوریش نمیخواستم برات روروک بخرم چون شنیده بودم خوب نیست ولی بلاخره مجبور شدم بخرم چونکه تو اصلا منو ول نمیکردی حالا یکم توش میشینی و خوش میگذرونی بعد هم دوباره خسته میشی و یاد من میفتی سروقت عکس میگیرم و میزارم دوست دارم هزارتا خیلی وقت ندارم تایپ کنم اومدیم شرکت دایی نیما و دایی نیما بغلت کرده و داره غر غر ...
7 تير 1392

روزانه های ماه پنجم (2)

٢٩.٣.١٣٩٢ امروز از دایی نیما خواستم وقتی میخواد بره شرکتش مارو هم ببره خواستم یکم تو شرکت دایی نیما بشینمو یه سر به وبلاگت هم بزنم چون وایمکس خودمون رو بابا فرهاد برده سرکارش اما مگه شما گذاشتی؟یکسره جیغ و داد کردی که یالا منو ببر بیرون دور بده دیگه دیدم چاره ای نیست سوار کالسکه کردمتو بردم دورت بدم خیلی خوشت اومده بود پاهاتو با دستات گرفته بودی و حسابی ذوق میزدی بعد از یه گردش طولانی اومدیم خونه و پدرجون هم اومد خونه ما داشت باهات بازی میکرد و تو هم حسابی شنگول از گردش خونه رو گذاشته بودی رو سرت که یهو پدر جون به منو بابا فرهاد گفت آرتین خوابش برده!!!!!!!!!!!داشتم شاخ درمیاوردم تو وروجک منو جون بسرمیکنی تا بخوابی بعد کنار پدرجون ار...
7 تير 1392

روزانه های ماه پنجم

  پسرگلم چون چندوقت اینترنت نداشتم مجبور شدم همه رو جمع کنم و تو یروز بیام برات بنویسم   گفتم که درگیره اسباب کشی بودم همزمان با ما دایی علی و نیما هم اسباب کشی کردن و هممون رفتیم تو یه مجتمع ولی بلوکمون باهم فرق میکنه   اول اونا خونشون رو چیدن چون وسایلاشون کمتربود و راحت به یه بعدازظهر همه رو بردند و چیدن.ولی وسایل ما چون زیاد بود دوروزو نیم اسباب کشیمون طول کشید برای همین شب چون اون خونه رو جمع کرده بودیمو نمیشد موند و از این ور هم این خونه رو نچیده بودم رفتیم خونه دایی جونا   توهم که عاشق این که تو جمع باشی و همش همرو سرگرم خودت کنی برای اولین بار پاهای کوچولوی نازتو پیدا کردی بادستات گرفتیشون و نمیدونی ...
7 تير 1392
1